مثلِ خورشیدی کهن
دربارهی طرح جلدِ «محاکمهی سقراط» *
آرزو مختاریان
جلدِ کتاب نه، روی جلدِ کتابْ پاره شده، مثل پوستی که کنده شده باشد، از رگ و پی کنده شده باشد، به خشونت، برای دیدنِ پُشتاش. هنوز نسجهای باریکِ قرمز مثل نخهایی، خطهایی صاف و باریک، به پارهای که از آن پاره شده، وصلند، به رویهی بیخون و زردِ کتاب که هنوز کنده نشده. پوستِ زردِ بیخون. یا مثلِ «خورشیدی کهن».
زیر پوست، گوشتِ قرمز غلو شدهای هست. قرمزیِ مشدّد گوشتِ تنِ پوستکنده. عریانیِ غلیظ، بیپیرایه و زشت؛ مثل سقراط که زشت بود و میگفت حرفهاش زیبا و بلاغتآمیز نیستند. زشتند و حقیقتند. زشتند چون حقیقتند. سقراط با پارچهی سفیدِ دور گوشتِ لخم تناش نشسته. دستهاش حال و هوای خطابه ندارند، سر برگردانده نگاهِ آن جا را میکند که کتابْ ورقهاش باز میشوند؛ لایه لایه. خلافِ تناش که گوشت به استخوان میرسد، کتاب به استخوان نمیرسد، خلافِ سقراط که تناش را گشوده، مثل پزشکی که تشریح میکند، کتاب همهاش پوست است و تن به تشریح نمیدهد؛ ورق زده میشود. و ورقها هر بار که ورق میخورند روی هم، روی قبلیها میافتند، عمق ولی نمیسازند، لایههای کتاب لایههای سطحند، ژرفا ندارند. کتاب «شونده» است، حتا اگرکتاب آن است که پیشاپیش روی میز وجود دارد. ورق زدنِ ورقها او را به عمق، به ژرفا، به حقیقتِ یکّه نمیرساند، سقراط بیجهت رو برگردانده و چشم چرخانده و منتظر است، امید دارد، بیهوده به جای نگاهِ اتاقِ سرخاش، نگاهِ ناکجا میکند، اتاق را تلف میکند. ورق زدنها او را به حقیقتِ یکّهی مطلقی نخواهد رساند. او ناامید خواهد شد و از زندگیاش دست خواهد کشید و برای آسخلیپیوس خروسی خواهد فرستاد. بلاغتی که از آن پرهیز میکند به پای او خواهد پیچید و مثل آن پارچهی سفید و حرفهاش که میگوید زشتند در کتاب ادبیات میشوند، پیرایه میگیرند و زیبا میشوند.
سقراط سر برگردانده، از تناش، از پوستاش و با پنجههاش سکّویی را که بر آن نشسته چنگ میزند، هنوز پارچهی سفیدی دور پاهاش تابیده، پُرخون، مثل جنینی که ناقص به دنیا آمده یا نشانِ «بالیدنی رو به فروشد»** با پاهای شاهماهی و انگار بلد نیست در پوستاش زندگی کند.
* اثر ابراهیم حقیقی – محاکمهی سقراط/ ترجمهی لیلی گلستان/ نشر مرکز/ 1391
* غروب بتها/ نیچه/ مسئلهی سقراط/ ترجمهی داریوش آشوری
برچسبها: لیلی گلستان, محاکمه سقراط, نیچه, ابراهیم حقیقی, سقراط
پاسخی بگذارید