و مردمان، درم و دینار و شکر و هرچیزی میانداختند
Archive for فوریه 2011
تاریخ بیهقی – صد و هشت
فوریه 21, 2011تاریخ بیهقی – صد و هفت
فوریه 20, 2011و همه لشکر بر نشستند و پیش شدند
با کوکبهی بزرگ و تکلّفِ بیاندازه؛ سپاه سالار در پیش
کوکبهی دیگر؛ قضات و سادات و علما و فقها
و کوکبهی دیگر؛ اعیانِ درگاه، خداوندانِ قلم.
تاریخ بیهقی – صد و شش
فوریه 20, 2011شهر را بیارایید و هر تکلّفی که بباید کرد، بکنید
تاریخ بیهقی – صد و پنج
فوریه 20, 2011و اعیانِ نشابور به مصلّی رفتند به شکرِ رسیدنِ امیر به نشابور
تاریخ بیهقی – صد و چهار
فوریه 20, 2011سخت شادمانه شد و فرمود تا بوق و دهل زدند
تاریخ بیهقی – صد و سه
فوریه 20, 2011تا در خدمت، حریصتر گردند
تاریخ بیهقی – صد و دو
فوریه 20, 2011و باقی اسیران رها کردند
و گفتند: بروید و آنچه دیدید باز گویید و هر کسی را که پس از این آرزوی دار است و سر به باد دادن، بیاید
تاریخ بیهقی – صد و یک
فوریه 20, 2011سه پایهها بر زدند
و سرها بر آن بنهادند
و صد و بیست دار بزدند
و از آن اسیران و مفسدان که قویتر بودند، بردار کردند
و حشمتی سخت بزرگ بیفتاد
تاریخ بیهقی – صد
فوریه 20, 2011هشت هزار و هشتصد و اند سر
و یک هزار و دویست و اند تن اسیر بودند
تاریخ بیهقی – نود و نه
فوریه 20, 2011دیگر روز حسن گفت تا اسیران و سرها را بیاوردند
تاریخ بیهقی – نود و هشت
فوریه 20, 2011وقتِ نمازِ دیگر، حسن منادی فرمود که دست از کشتن و گرفتن بکشید که بیگاه شد
دست بکشیدند
و شب درآمد
و قوم به شهر بازآمدند
تاریخ بیهقی – نود و هفت
فوریه 20, 2011مردمانِ حسن، رخش برگذاردند و کشتن گرفتند
و مردمِ شهر نیز روی به بیرون آوردند
و به زدن گرفتند و بسیار بکشتند و اسیر گرفتند
تاریخ بیهقی – نود و شش
فوریه 20, 2011تا پس از این دندانها کند شود از ری
و نیز نیایند
تاریخ بیهقی – نود و پنج
فوریه 20, 2011و حشمتی بزرگ افکنید به کشتنِ بسیار که کنید
تاریخ بیهقی – نود و چهار
فوریه 20, 2011و اوباش، پیاده درماندند میان جویها و میانِ درهها
تاریخ بیهقی – نود و سه
فوریه 20, 2011و جنگی قوی بهپای شد
تاریخ بیهقی – نود و دو
فوریه 20, 2011تا من و این مردم که ساختهی جنگ شدهاند، پیش مخالفان رویم
تاریخ بیهقی – نود و یک
فوریه 20, 2011حسن، رئیس و اعیان را گفت: کسان گمارید تا خلقِ عامه را نگذارند تا از دروازهی شهر بیرون آیند
تاریخ بیهقی – نود
فوریه 20, 2011و چون آتش از جای درآمدند تا جنگ کنند
تاریخ بیهقی – هشتاد و نه
فوریه 20, 2011و از این گروهی بیسر که با توست، بیمی نیست
تاریخ بیهقی – هشتاد و هشت
فوریه 20, 2011مشتی غوغا و مفسدان
تاریخ بیهقی – هشتاد و هفت
فوریه 20, 2011بازگرد
که تو
سلطان و راعی ما نیستی
تاریخ بیهقی – هشتاد و شش
فوریه 20, 2011و پیغام دادند سوی مغرورِآل بویه و گفتند: مکن
و از خدای عزوجل بترس
و در خونِ این مشتی غوغا که فراز آوردهای، مشو
و بازگرد که تو سلطان و راعی ما نیستی
تاریخ بیهقی – هشتاد و پنج
فوریه 20, 2011ایشان گفتند: تو خاموش میباش که آن جواب، ما را میباید داد
تاریخ بیهقی – هشتاد و چهار
فوریه 20, 2011یکی از شاهنشاهیان با بسیار مردمِ دلانگیز، قصدِ ری کردند تا به فساد مشغول شوند
تاریخ بیهقی – هشتاد و سه
فوریه 20, 2011و عزیزان قوم ذلیل گشتند
تاریخ بیهقی – هشتاد و دو
فوریه 20, 2011و بر ایشان که ماندهاند ستمهای بزرگ است
تاریخ بیهقی – هشتاد و یک
فوریه 20, 2011مرا یک حاجت است
فوریه 18, 2011
در یخچال را باز میکنم. روی نوک پنجههام بلند میشوم تا دستم به بطری شیر برسد. نمیتوانم توی دستم نگهش دارم. میافتد کف آشپزخانه و میشکند. شیر میریزد روی زمین. مامان نباید بفهمد. ولی انگار مویش را آتش زده باشند، پیدایش میشود. دم در آشپزخانه جلویش را میگیرم. میایستم روبرویش. که نتواند تو بیاید. نمیگذارم بو ببرد. دستهای کوچکم را به دو طرف باز میکنم و تا آنجا که میتوانم قد میکشم. میدانم نمیتواند کف آشپزخانه را ببیند. نگاهم میکند و با سردی میگوید برو بیرون خرده شیشهها نره تو پات. فقط کارم رو زیاد میکنین.
فوریه 18, 2011
خاله فروز آمده این طرف. یعنی آمده خانهی ما. تو نمیآید. روی یکی از صندلیهای فلزی حیاط مینشیند. و با ماندانا حرف میزند. ماندانا حواسش به من نیست. میدانم آدامسهایش را کجا نگه میدارد. آدامسهای صورتی معطرش را. هیچ کس دیگری خانه نیست. کلید کمد را پیدا میکنم و میروم سراغشان. از بوی عطر آدامسهای صورتی توی کمد مست میشوم. با عجله چندتایی برمیدارم و میگذارم توی دهانم. ماندانا میآید تو. میگوید داری چی کار میکنی. حرف نمیزنم. دهانم پر از آدامس است. دعوایم نمیکند. در کمد را میبندد و با حواسپرتی به من میگوید اینها برای تو خوب نیست و باز میرود توی حیاط پیش خاله فروز. من را هم انگار با خودش میبرد.
* بعدها میفهمم به ماندانا میگفته کار خوبیست این که شوهر کند به کورش
فوریه 18, 2011
عمو فریدون روی صندلی فلزی که به خاطر او آوردهاند گذاشتهاند توی «سرسرا» نشسته است. به من چشمک میزند و یک آدامس صورتی پایینِ صندلیاش میگیرد و به من اشاره میکند. اول فقط نگاهش میکنم و بعد با تایید بقیه- احتمالن مامان- میروم و آدامس را از دستش میگیرم و میخورم.
تاریخ بیهقی – هشتاد
فوریه 14, 2011مجلسِ مظالم و درِ سرای گشاده است، هر کسی را که مظلمتی است، بباید آمد و بیحشمت، سخنِ خویشتن گفت تا انصافِ تمام داده آید
تاریخ بیهقی – هفتاد و نه
فوریه 14, 2011که آنچه حسنک و قوم او میکردند، به ما میرسید بدان وقت که به هرات بودیم و آنرا ناپسند میبودیم اما روی گفتار نبود
تاریخ بیهقی – هفتاد و هشت
فوریه 14, 2011و اکنون میفرماییم بعاجلِ الحال تا رسمهای حسنکیِ نو را باطل کنند
تاریخ بیهقی – هفتاد و هفت
فوریه 14, 2011نظرها کنیم اهلِ خراسان را
تاریخ بیهقی – هفتاد و شش
فوریه 14, 2011و آنچه شما کردید در هوای من، به هیچ شهرِ خراسان نکردند
تاریخ بیهقی – هفتاد و پنج
فوریه 14, 2011و بر صحرا بسیار سوار ایستاده
تاریخ بیهقی – هفتاد و چهار
فوریه 14, 2011روزی بود که کس مانندِ آن یاد نداشت
تاریخ بیهقی – هفتاد و سه
فوریه 14, 2011و در شهر نشابور، بس کس نمانده بود که همه به خدمتِ استقبال یا نظاره آمده بودند و دعا میکردند و قرآن خوانان قرآن همی خواندند
تاریخ بیهقی – هفتاد و دو
فوریه 14, 2011و از چاشتگاه تا نمازِ پیشین، روزگار گرفت تا همگان بگذشتند
تاریخ بیهقی – هفتاد و یک
فوریه 14, 2011و خیل خیل میگذشت
فوریه 10, 2011
یک
میگن از یک کیلو بار بیشتر نباید برداری. به ستون مهره ها آسیب میزنه. به ستون مهرههام آسیب وارد شده لابد. وقتی نشسته باشم روی صندلی و مشغول کار، جایی میان کتفهام درد میگیره. سرم سنگینی میکنه روی این مهرههای پشت طفلکیم. لقه. سرم روی شونههام لقه.
دو
خوردن یادم رفته. یعنی خوردنِ چیزهای آبدار یادم رفته. بلد نیستم مثل قبل آب بخورم. میوههای آبدار بخورم. باید تمرکز کنم. حس میکنم الانهاس که بپره توی گلوم و خفه شم. میپره معمولن. یادم میره کی باید قورت بدم. چای رو با کیک بلد نیستم دیگه بخورم. اول کیک رو قورت میدم بعد روش چای میخورم. موقع غذا خوردن هم همینطور اگه نوشیدنی در کار باشه. هول میکنم. بد شده خلاصه. میترسم چند سال دیگه، عضلات گلوم از کار بیفتن. بسکه اضطراب دارم واسشون. الان یه ظرف میوهی آبدار پوست گرفته جلومه. بغل دستمه یعنی. دارم با سلام و صلوات میخورمشون هی. نمیتونم هم بگذرم ازشون.
سه
حالیا…
چهار
آفیسم انباری شده دیگه رسمن. اعلانِ عمومی کردم به خانواده که در آستانهی سال نو، آفیسم رو پس بدن بهم. کلی خاطره دارم بابا اونجا. کلی خاطره داریم.
یادش بهخیر. نشستنهای تا دیرمون. کافی خوردنهامون. بارون زدنهای روی سقف. شعر خوندنهامون. معاشقههامون… زشته که انباری شده. قبیحه.
پنج
اراده به دانستن؟